

آخرش رفت از بیرون یه شاخه گل سرخ(از توو باغچه ی خودمون) چید آورد واسم آشتی کردیم
پ.ن : گلی که برام چید غنچه بود
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
|
![]() |
|
||
![]() |
![]() |
![]() |
Template By: NazTarin.Com
دیشب به مهرناز اس زدم که فردا(یعنی امروز ) میام قائمشهر.
دیدم جواب داد چه جالب داشتم بت اس میزدم که میخوام امروز بیام ساری! خب پس تو بیا!
بیا بریم شیرینی بخوریم!!!
یاد خاطره ی شیرینی خوردنمون افتادم . توو فروردین بود(2 3 هفته پیش حدودا)، رفته بودم قائمشهر، گفتم حالا که اومدم اینجا بیا دوتایی یه سر بریم دادگستری(!!!!) بپرسیم چه جوری میشه مترجم رسمی دادگستری شد و امتحانش کیه و اینا
! بماند که اونا از ما هم بدتر بودن هیـــــــــــــــــــــــــچ چی(یعنی هیچ چیا!!) در این مورد نمیدونستن
.(فقط یکی بود دم در که گوشیا رو میگرفت که خیلی هم مهربون و خوش برخورد بود و سعی کرد کمکمون کنه
)
از دادگستری(واقع در خیابان ساری) پیاده اومدیم میدون طالقانی . توو راه خیلی گشنمون شد. از جلو یه شیرینی فروشی رد شدیییییییم. بوی شیرینی مستمووووون کرد
. دوستم گفت بریم نیم کیلو شیرینی بخریم بخوریم.منم از خدا خواسته گفتم باشه
. رفتیم توو مغازه جو گرفتمون عوض نیم کیلو یک کیلو انواع شیرینی تر خریدیم
!!!!! چشمتون روز بد نبینه!
بیشتر از 4 - 5 تا نتونستم بخورم
.دیگه رسما داشتم بالا میاوردم!
مهرنازم همینطور! له له میزدیم واسه چایی و آب
! گفتم مهرناز تو رو خدا وردار این شیرینیا رو ببر خونه دیگه هم به من تعارف نکن نیگاش که می کنم بالا میارم!
اومدم خونه یه پارچ آب خوردم
! هنوزم یاد اون روز میفتم بالا میارم!
امروز رفتم خونه ی مهرناز اینا و با اینکه صبحونه خورده بودم بازم همراش صبحونه خوردم . بعد عکسا و فیلمای اردوی جنوب(راهیان نور) رو نشونش دادم
. مامانش اومد و از جمع کردن بهار نارنج توو ساری گفت و گفت که موقع برگشت بابای مهرناز گفت آدرس اینجارو بدیم به جیرجیرک تا بیاد واسمون بهار جمع کنه
.(بابا و مامان مهرناز خیلی باحالن). گفت که دلشون میخواد رفت و آمد خونوادگی داشته باشیم و این
ا.(کاش بابای منم واسه رفت و آمد پایه بود!
)
کلی اصرار کردن که ناهار بمونم ولی با اینکه دلم می خواست نموندم آخه مامان گفته بود زود بیا خونه .
با مهرناز رفتیم یکم توو قائمشهر گشتیم و اومدم خونه.
پ.ن: بابای مهرناز همیشه به مامان مهرنازو مهرناز میگه جیرجیرک مثل دخترخونده ی ماست . مامانش می خواست من ب خواهرزادش ازدواج کنم که رابطمون بیشتر شه و نزدیکتر شیم به هم
! که خدارو شکر خواهرزادش ازدواج کرد
.
3 اردیبهشت 1391
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
آخرش رفت از بیرون یه شاخه گل سرخ(از توو باغچه ی خودمون) چید آورد واسم آشتی کردیم
پ.ن : گلی که برام چید غنچه بود
نمی دونم چرا جدیدا اینجوری شدم.
پ.ن 1 : بابا بزرگم عادتشه زنگ که می زنه برا چند ثانیه نگه میداره! تصور کنین وقتی خواب باشین چقد اعصابتون به هم میریزه. منکه بدجور تپش قلب می گیرم.
پ.ن 2 : حرف کسی رو هم گوش نمیده. شایدم یادش نمی مونه! هرچقدم بش بگیم اینجوری زنگ نزد بازم میزنه!
ادامه: داشتم می گفتم، نمی دونم چرا اینجوری شدم. از اول این هفته(یعنی شنبه) تا امروز (آخه هر لحظه فک می کنم بابابزرگم قراره بیاد خونمون و انگشتشو روو زنگ نگه داره
!!!) صبحا نمی تونم راحت بخوابم!
(اکثرا صبح میاد خونمون.7:30، 8، 9. بدون اطلاع قبلی! یه چندبار هم اومد ما خونه نبودیم رفت
)همش با تپش قلب و استرس از خواب می پرم و زنگ درو قطع می کنم!
حتی زنگ تلفن هم اذیتم می کنه!
فک نکنین تا لنگ ظهر می خوابما! 6.30 یا 7 یهو از خواب می پرم
پ.ن 3 : جای خواب من توو هاله. اتاقم توسط جناب آقای برادر تصرف شده
غروبی با مامانجونی رفتیم بازار
یه دمپایی روفرشی خریدم
کلی هم شکلات
چقده خوشمزه بووووووووودن
ترشکم می خواااااااااااااام
مامانم می گه ترشک و ترشی نخرم
هر کس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند دردی نیست
از دوست بپرسید چرا می شکند؟
«به نام خدا»
جیرجیر 1 : امروز خونه ی مادرجون بودیم . آش ترش پختیم واسه نهار
. به به
. فاطمه(عروس خاله) هی شکر میریخت توو آش و می خواست همه رو اغفال کنه!
ولی ما گول نخوردیم و آشو ترش ترش خوردیم.
جیرجیر 2 : قبل ناهار با فاطمه جابر و رجا و اون یکی فاطمه رفتیم تا زمین دایی آخری . چقد درختا خشگل شده بودن
. جاده هم چه ناز بووود
. فقط یه کم(!!)(سر ظهری ظهر یکم گرمه همش؟!؟!) گرم بود هوا
.
جیرجیر 3 : هرچی به جابر گفتیم بابا بیا یکم دیگه بریم، این پیچو رد کنیم میرسیم به جنگل قبول نکرد. می گفت سر ظهری خطرناکه. آدمای ول میان جنگل. فاطمه هم می گفت نه
.
جیرجیر 4 : فاطمه(دختر خاله)می چسبید به جابر و فاطمه و هی فوضولی میکرد! نمی ذاشت راحت باشن! جابر با نامزدش شوخی می کرد این میگفت اذیتش نکن!!!
جیرجیر 5 : خالم حرفمو 180 درجه چرخوند!
(دلم می خواست بگم بابا من کی این حرفو زدم؟ ولی بی خیال شدم آخه همچینی زیادم مهم نبود)
جیرجیر 6 : موقع رفتن(رجا و جابر و نامزدش می خواستن با حامد برگردن، منم گفتم خب منم باهاتون میام تا خونه.آخه حوصلم دیگه داشت سر می رفت) خاله آخری میگه تو بمون پیش فاطمه !!(به من چه! مگه همسن منه؟!؟! یا مگه من ننه شم؟!
) منم مصمم تر شدم به رفتن
!
جیرجیر 7 : دایی اولی و زندایی هم بودن
جیرجیر 8 : سعید تا حدود 2 (شایدم 3! دقیق یادم نیس. شایدم 1) خونشون خواب بود!خونه ی مادرجونم نیومد دیگه.
جیرجیر 9 : دایی اولی و زندایی قراره توو اردیبهشت برن مکه
جیرجیر 10 : کلی عکس انداختیم. خیلی خوشگییل موشگیل شدن
جیرجیر 11 : رجا توقع داشت مادرجون اجازه می داد پنکه شو(یه پنکه ی قدیمی که تنها وسیله ی خنک کننده ی اونجاست) رو ببرن بجنورد واسه جاوید! بعضی وقتا آدما چقد پرتوقع میشن.
جیرجیر 12 : امشب با دیدن یه صفحه توو نت یه چیزی به ذهنم رسید . شکلکایی که قبلا لینکشو پیدا کرده بودم، همشونو ریختم توو برنامه ی GetSmile
. یک(به فتح "ی" بخوانید) چیز باحالی شد
. البته بماند که قبلش مثل مشنگا و اسگلا
(بلا نسبت
) دونه دونه از توو setting اددشون می کردم
. بعدش فهمیدم که میشه دونه دونه تصاویرو drag کرد
. آخرشم فهمیدم میشه ییهوویی همه رو با هم drag کرد!
** هرچی تا الان یادم میومد نوشتم. اگه چیز جدید یادم بیاد اضافه می کنم**
من بودم و آق داداشو خانوم والده و آقای پدر،مادرجونو خاله بزرگه و دایی سومی و دایی آخری
آره و اینا خیلی بودیم! البته نه خیلی زیاد!
کلا ۱۴ نفر بودیم.
دل توو دلم نبود بدونم می خوایم کجا بریم. ولی آخرش با شنیدنش خورد توو ذوقم!
جنگلهای داراب کلا! (آخه پارسال هم اونجا بودیم.چنگی به دل نمی زد. جاده شم هم کلا خاکی!
)
ولی جایی که امسال رفتیم بهتر از پارسال بود. پایین تپه یه رودخونه هم داشت. (البته رودخونه ش کوسه نداشت
)
من و دختر خاله جانم از راه نرسیده شیرجه زدیم سمت دوربین و دِ برو که رفتیم.
کلی کنار رودخونه و تووی جنگل عکس انداختیم(تووی گِل هم افتادم) که یهو دیدیم سر و کله ی داداشمو جاوید و سینا پیدا شد
! اومدن شروع کردن به مسخره بازی و دختر آزاری
نه میذاشتن عکس تکی بندازیم نه دو نفره! به زور خودشونو توو عکس جا می کردن!(چه آدمایی پیدا می شن!
)
ساعت 4 نهار خوردیم. کباب. اونم وسط جنگل. چه حالی داد(دلم خواست
)
ساعت 6 هم حرکت کردیم سمت خونه . توو راه تصادف کردیم
پ.ن 1 : کل سطح زمین پر شده بود از انواع گلهای بنفشه و انواع اقسام گلهای وحشی
پ.ن 2 : به وضوح حس می کردم که زمین زندست و داره نفس می کشه
پ.ن 3 : صدای بلبل و انواع پرنده ها فضای جنگلو پر کرده بود
عصبانی نوشت 1 : چرا بعضی آدما اینقد بی فرهنگن که حاضر نیستن به خودشون زحمت بدن و لااقل آشغالهایی که خودشون تولید می کننو نریزن توو طبیعت مظلوم؟(ورودی جنگل ه هر ماشین چندتا کیسه زباله هم داده بودن. گشادی و بی فرهنگی تا چه حد!
) خیر سرشون روز آشتی با طبیعت هم بود. (با عرض پوزش:) ریدن توو جنگل
عصبانی نوشت 2 : خونواده ی کناری ما به خودش زحمت نداد بره از رودخونه یه ظرف آب بیاره و آتیشی که روشن کرده بودو خاموش کنه! فقط یکی دو بیل(!) خاک ریخت وسط آتیش
افتخار نوشت : آتیش خونواده ی بغلی (که در بالا به آنها اشاره شد!) رو بنده خاموش کردم و جنگل رو از خطر آتش سوزی نجات دادم(من سیبیل ندارما!
)(من یه قهرمان ملی هستم
)
درد و دل نوشت:
داییم به خونداوه ی بغلی مذکور! گفت اگه دوس دارن می تونن از تاب ما استفاده کنن.
(راس می گن که تعارف اومد نیومد داره ها!)
وقتی ما داشتیم تاب می خوردیم خونوادهی مذکور می اومدن. یه پسر 8 یا 9 ساله داشتن که زل می زد به آدم (بچه پررو
). اینقد نگا می کرد تا آدم دلش می سوخت و کباب می شد(!!) و مجبور می شد بلند شه تا اون تاب بخوره.
تازه ه ه ه ه ه، آخرا دیگه قشون کشی می کردن و همگی (بصورت گروهی و خانوادگی) حمله می کردن سمت تاب بخت برگشته
ما هم نمی تونستیم چیزی بگیم
. حرفی بود که داییم زده بود و کاریش نمی شد کرد
صفحه قبل 1 صفحه بعد