» شیرینی!

  » 
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
تعداد بازديدها:

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 71
بازدید کل : 9780
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1

طراح قالب

Template By: NazTarin.Com


درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
پيوند هاي روزانه
آرشيو مطالب
لينك دوستان
» شیرینی!

دیشب به مهرناز اس زدم که فردا(یعنی امروز ) میام قائمشهر.

دیدم جواب داد چه جالب داشتم بت اس میزدم که میخوام امروز بیام ساری! خب پس تو بیا! بیا بریم شیرینی بخوریم!!!

یاد خاطره ی شیرینی خوردنمون افتادم . توو فروردین بود(2 3 هفته پیش حدودا)، رفته بودم قائمشهر، گفتم حالا که اومدم اینجا بیا دوتایی یه سر بریم دادگستری(!!!!) بپرسیم چه جوری میشه مترجم رسمی دادگستری شد و امتحانش کیه و اینا ! بماند که اونا از ما هم بدتر بودن هیـــــــــــــــــــــــــچ چی(یعنی هیچ چیا!!) در این مورد نمیدونستن .(فقط یکی بود دم در که گوشیا رو میگرفت که خیلی هم مهربون و خوش برخورد بود و سعی کرد کمکمون کنه )

از دادگستری(واقع در خیابان ساری) پیاده اومدیم میدون طالقانی . توو راه خیلی گشنمون شد. از جلو یه شیرینی فروشی رد شدیییییییم. بوی شیرینی مستمووووون کرد . دوستم گفت بریم نیم کیلو شیرینی بخریم بخوریم.منم از خدا خواسته گفتم باشه . رفتیم توو مغازه جو گرفتمون عوض نیم کیلو یک کیلو انواع شیرینی تر خریدیم   !!!!! چشمتون روز بد نبینه! بیشتر از 4 - 5 تا نتونستم بخورم .دیگه رسما داشتم بالا میاوردم! مهرنازم همینطور! له له میزدیم واسه چایی و آب ! گفتم مهرناز تو رو خدا وردار این شیرینیا رو ببر خونه دیگه هم به من تعارف نکن نیگاش که می کنم بالا میارم! اومدم خونه یه پارچ آب خوردم ! هنوزم یاد اون روز میفتم بالا میارم!

 

امروز رفتم خونه ی مهرناز اینا و با اینکه صبحونه خورده بودم بازم همراش صبحونه خوردم . بعد عکسا و فیلمای اردوی جنوب(راهیان نور) رو نشونش دادم . مامانش اومد و از جمع کردن بهار نارنج توو ساری گفت و گفت که موقع برگشت بابای مهرناز گفت آدرس اینجارو بدیم به جیرجیرک تا بیاد واسمون بهار جمع کنه .(بابا و مامان مهرناز خیلی باحالن). گفت که دلشون میخواد رفت و آمد خونوادگی داشته باشیم و این ا.(کاش بابای منم واسه رفت و آمد پایه بود! )

کلی اصرار کردن که ناهار بمونم ولی با اینکه دلم می خواست نموندم آخه مامان گفته بود زود بیا خونه .

با مهرناز رفتیم یکم توو قائمشهر گشتیم و اومدم خونه.

پ.ن: بابای مهرناز همیشه به مامان مهرنازو مهرناز میگه جیرجیرک مثل دخترخونده ی ماست . مامانش می خواست من ب خواهرزادش ازدواج کنم که رابطمون بیشتر شه و نزدیکتر شیم به هم ! که خدارو شکر خواهرزادش ازدواج کرد .

3 اردیبهشت 1391

»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:شیرینی,دادگستری,خونه ی مهرناز, توسط جیرجیرک | لينك ثابت |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

» عناوين آخرين مطالب ارسالي